دیروز اتفاقی به مصاحبهای از سلبریتی مورد علاقهم بر خوردم؛ در واقع من کسی نیستم که سلبریتیها و زندگیشون رو دنبال کنم، یا اصطلاحا فن کسی باشم. به نظرم آدم اگه حتما میخواد طرفدار کسی باشه میتونه طرفدار مامانش باشه مثلا، یا طرفدار کسی که دوستش داره. به هر حال، از اون آدمهاییعه که 90 درصدتون نمیشناسیدش ولی داستان زندگی عجیب و غریبی داره. داشت میگفت بچه که بودم یه روز بابام من رو نگاه میکنه و برمیگرده به پسر عموم میگه این بچه یه چیزی میشه اما نمیدونم چی. یا میگه یه روز دیگه که نوجوون بودم و تلویزیون یه فیلمی پخش میکرد، برگشتم به بابام گفتم عه بابا این فیلم رو ببین، من خیلی دوستش دارم. میگه بابا هم آدم پر مشغلهای بود، واسه این چیزها وقت نداشت. اما سرش رو برگردوند و یه نگاه به تلویزیون کرد و یه نگاه به من، گفت: «فیلم رو تو بساز علی». فرضا اسمش علی بوده. میگفت منم همین کار رو کردم، فیلم رو خودم ساختم، یه کانال خریدم از تلویزیون و پرطرفدارترین برنامهها رو اونجا ساختم، همونی که بابام میخواست رو. اما پدر و مادرش رو توی نوزده سالگی از دست میده و اونها هیچ وقت این روزهاش رو نمیبینن. بعد مجری ازش پرسید به نظرت دلیل این موفقیت چیه؟ گفت هیچی، من فقط راضی و خوشحال بودم از جایی که هستم؛ چه اون موقعی که یه فروشنده ساده بودم و شلوار جین میفروختم، چه اون موقعی که گزارشگر فوتبال بودم و چه الان که کانال خودم رو دارم و هدفم اینه که بیشتر تلویزیونهای دنیا رو مدیریت کنم. هیچ وقت نگفتم به فلان چیز برسم بعدش خوشحال میشم. هیچ وقت نگفتم عه فلانجا پول هست پس برم دنبالش و این کار رو بخاطر پولش انجام بدم. فقط به خودم نگاه کردم و دیدم اون کار یک. به درد شغلم میخوره؟ دو. من رو خوشحال میکنه یا نه؟ همین. میگفت هر جا کاری رو انجام دادم که خوشحالم کرده، پول هم به دنبالش اومده دستم. چون وقتی از کار لذت بردم، مسلما بیشتر و بهتر کار کردم، این هم باعث شده که الان موفق به نظر بیام.
از بحث کار که گذشتن، رسیدن به اینکه شبها تا ساعت سه، چهار با دوستاش پلی استیشن بازی میکنن. گفت من الان نزدیک پنجاه سالمه اما احساس میکنم روحم بیست و پنج سالشه. در حالی که چهارتا بچه دارم که یکیشون هم ازدواج کرده، اما انرژی من در حد همون بیست و پنجه.
و میدونی، این تقریبا تمام اون چیزیه که از دنیا میخوام، که با عشق، با عشق واقعی کار کنم، روحم تا ابد بیست و پنج ساله بمونه و دوستایی داشته باشم که نزدیکتر از خونواده باشن برام، همین. بقیه چیزها به دنبالش میان و پیدام میکنن؛ اصلا مگه آدم در نهایت چی میخواد از زندگیش؟ جز حس مفید بودن و دوست داشتن و دوست داشته شدن. من تقریبا هیچ وقت از چیزی که هستم خوشحال نبودم، همهش واسه این زندگی کردم که برسم به یه چیزی و بعد خوشحال شم. تا اینکه این دو سه هفتهی آخر متوجه شدم که تونستم انگار از پس این بربیام. اصلا الان به نظرم احمقانهترین کار دنیا اینه که واسه خوشحال بودن منتظر بمونی. یه جایی از اون مصاحبه گفت شاید پتانسلیت خیلی فراتر از چیزیه که داری واسه خودت به عنوان هدف تعیینش میکنی، شاید اصلا با افق دید الانت نتونی ببینی به کجا قراره برسی؛ پس فقط قدم بعدی رو برنامهریزی کن و امروز رو بساز. بقیهش خودش درست میشه دیگه؛ راهش همینه اصلا. فقط قدم بعدی رو درست بردار، و بعد قدم بعدیش، تا آخـــر، چون همینه. از اون چیزهایی که گفتنش به مراتب آسونتره ولی توی جریان بازی همهش دلت میخواد بدونی کی میرسی پس، کی میشه یه روز صبح که از خواب پا میشی تو آینه خودت رو ببینی و یاد این بیفتی که از کجا اومدی و اینجا رسیدی. که به خودت بگی هوم، همین بود ها، همونی که میخواستم. انگار زمانش هم برای هر کسی متفاوته اما تو یادت بمونه قانون بازی رو، بالاخره که میشه دیگه هوم؟
درباره این سایت