تمام این مدت سعی کردم دووم بیارم اما واقعا نمیتونم. نمیخواستم این مجموعه اینجا به پایان برسه، میخواستم تا تهش برم اما وقتی حرفی برای گفتن ندارم نوشتن بیشتر از این که لذت باشه، تبدیل به عذاب میشه واسم. تمام این مدت -امسال- و حدودا از یک و نیم سال قبلش پی خودم گشتم. گمونم امسال رد پاهایی از خودم رو پیدا کردم و راه افتادم دنبالش. گاهی وقتها از مسیر خارج شدم، گاهی وقتها رد پاها کمرنگ شدن، گاهی وقتها هم عمیقا احساس کردم که «آره! همـــیــنه!». اما اون شب که نوشتههای اینجا رو فرستادم واسه میم ح، تازه متوجه شدم چقدر دیگه شبیه حرفهای خودم نیستم. احساس میکنم تموم شده، همه چیز به ته رسیده؛ کلماتم، افکارم، احساساتم. انگار یه مدت خیلی طولانی فقط داشت بارون میاومد، نرمتر و بیصداتر از همیشه؛ اما بارون بند اومده، خورشید داره از پشت ابر میآد بیرون، هوا نمناک و دلپذیر و آبیه. حالا وقتشه که بارون رو فراموش کنیم و از کلبه بیایم بیرون و بریم ادامهی ماجراجوییمون. دلم میخواد مدتها برم دنبال ماجراجویی خودم و چیزی شِیر نکنم، چارچوبهای جدید کشف کنم، چیزهایی که خودم بهشون رسیدم و از کشفشون نفسم بند اومده. دلم میخواد وقتی برمیگردم اینجا شبیه خودم باشه. قالبش، حرفهاش، دستهبندیهاش. دلم میخواد حس خونه بهم بده. مثل کسیام که مدتهاست مهاجرت کرده و رفته؛ بهمن ماه که برگشتم خونهم و هر روز سعی کردم دست بکشم روی خاطراتی که اینجا ساختم، خواستم بشینم پیش آدمهاش، دیدم اینجا دیگه خونه نیست. در حالی که خونهی دیگهای هم ندارم الان، بیخانمانم. ته دلم به خودم میگم دووم نمیآری اما کاش بدونی چقدر دلم میخواد این کار رو بکنم. احساس میکنم باید بخونم، ببینم، بشنوم، کشف کنم بدون اینکه دیده بشم و یا چیزی بگم. احساس میکنم یه قسمتی از راه رو رفتم، اینجا هم نوشتم، اما الان وقت پوست انداختنه، وقت نو شدن. احساس میکنم این دوره رو باید تنها باشم تا بتونم از پسش بربیام؛ نمیدونم. این پست خداحافظی نیست و صد البته نمیتونه باشه. میخوام فکر کنم مخاطبی ندارم و نداشتم، میخوام اگه قراره نوشتنی در کار باشه برای خودم باشه، برای دل خودم. ممکنه نتونم و هفتهی بعد بازم چراغ این وبلاگ از سر بیکاری روشن بشه اما دلم میخواد که بتونم. نمیدونم میرم یا همین حوالی بازم میخونم، اما هر چی که هست نمیخوام بنویسم. خسته شدم از فیالبداهه رفتار کردن و حرف زدن، میخوام پشت هر کاری که میکنم یه دلیل باشه، حتی شده مسخره اما یه دلیل میخوام. الکی نوشتنها، حرف زدنها و . حالم رو خوب نمیکنن. احساس میکنم خالیام، باید برم و پر بشم از چیزهایی که مسیر ادامهی زندگیم رو بسازن. وقتی داشتم اسم اینجا رو میذاشتم «زندگی پیش رو» تک تک این سه کلمه بهم حس امیدواری میدادن، هنوز هم میدن. هنوز هم پر میشم از اون حسی که بهم میگه زندگیای هست که منتظره بری دنبالش، هنوز هم احساس میکنم روزهایی در پیش دارم که هم غمشون و هم خوشحالیشون باعث میشن گذشتهها رو رها کنم. دوست داشتم مینوشتم و کلمات آینهی اتفاقات درونم میشدن، میخواستم اما بلد نبودم. میخواستم یه جوری بنویسم که انگار بار آخره اما از پس این هم برنیومدم. این فصل از این وبلاگ اینجا تموم میشه واسه من، تا شاید یه روز همینجا اما متفاوتتر از اینی که هست شروع بشه. فقط فکر میکنم اینجوری بهتره، همین.
بهمن نود و هفت
درباره این سایت