There are only two ways to live your life: as though nothing is a miracle, or as though everything is a miracle.
از وقتی این جمله رو توی وبلاگ آرزو خوندم، هر روز بهش فکر میکنم. بعضی روزها فکر میکنیم جهان فقط به دور ما میچرخه؛ بعضی روزها دوست داریم فکر کنیم که جهان فقط به دور ما میچرخه؛ بعضی روزها عکسی از یک کهکشان رو به ما نشون میدن و میگن تو حتی اون نقطهی ریز روی عکس هم نیستی، فقط مثل اینکه زیاد جدی گرفته بودی. اما به نظر من واقعیت هر چی که هست، همونی نیست که من برای ادامه زندگی بهش نیاز دارم. انیشتین در این مورد حجت رو برما تموم کرده، اما قبل از خوندن این جملات هم من دوست داشتم فکر کنم پیدا کردنت معجزه بود، دیدن فلان آدم تو فلان روز، حتی پیدا کردن این حرف انیشتین. پارسال که ملت عشق رو میخوندم، جدا از اون قاعدهها بیشترین چیزی که ازش یادم مونده این بود که عزیز زاهارا به اللا میگفت «چیزی به اسم تصادف وجود نداره». باور اینکه همهی اینها برنامهریزی شدهست، اما برای رسیدن به چی؟ نمیدونم.
من ترجیح میدم فکر کنم همهش معجزهست، اینجوری حداقل دلم گرمه. فقط تهش چیزی از دست ندادم، هوم؟ «معجزه دونستن اتفاقات» دلیل محکمیه واسهی دلگرم بودن به همهی روزهای در راه مانده، حتی دلیل محکمی واسه زندگی، واسه خود زندگی.
درباره این سایت