داشتم از استوری یکی از اعضای خانواده به مامان می‌گفتم؛ این‌که پرسیده بود: «هدفتون از زندگی چیه؟ چی خوشحالتون می‌کنه؟ هدف زندگیتون خوشحال بودنه؟» پشت سرش ایستاده بودم و داشتم درِ کنسرو تن ماهی را باز می‌کردم. مامان ساکت بود و گوش می‌داد، بدون این‌که سعی کند به این‌ها جواب دهد، بی‌مقدمه پرسید: «چی تو رو خوشحال می‌کنه؟» شنیدم که دهانم دارد می‌گوید: «رفتن، رفتن از این کشور» اما راستش را بخواهی فکر کردن به «رفتن» فقط تا حد مرگ دلگیرم می‌کند؛ حرف «رفتن» که می‌شود، احساس می‌کنم کسی دست می‌اندازد دور قلبم و فشارش می‌دهد. مامان من را وابسته بار نیاورده است. وقتی برای مدتی از هم دور می‌شویم من حتی یک بار هم زنگ نمی‌زنم، چون از تلفنی حرف زدن گریزانم. بیش‌ترِ دوست‌های صمیمی‌ام را سه، چهار ماه یک بار می‌بینم، گاهی وقت‌ها به دو بار در سال هم می‌رسد. من آدم دوست‌داشتن‌های از راه دورم؛ اما پای «رفتن» که وسط می‌آید بهانه‌گیر و ناراحت می‌شوم. چند روز پیش «سین» برای مدتی نامعلوم رفت ترکیه. نامعلوم یعنی تا وقتی مسئله سربازی‌اش حل نشود، نمی‌تواند برگردد. شاید پنج سال، شاید هم بیش‌تر. من «سین» را زیاد دوست نداشتم، این‌جا هم که بود نمی‌خواستم ببینم‌اش. اما حالا که بنا به رفتن‌اش شد، دلم گرفت. مثل همان توییت که می‌گفت: «مهاجرت مثل مُردنه، اولش دلتنگتن، اما بعدش دیگه کسی تو رو یادش نمی‌آد.»

همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم رفتن خوشحالم نمی‌کند؛ نمی‌دانم چه چیزی خوشحالم می‌کند. می‌دانم بقیه هم نمی‌دانند. به گمانم اواخر بیست و دو سالگی زمان خوبی برای ندانستن جواب این سوال نیست.

بهانه‌ای برای ناراحت بودن ندارم، اما بهانه‌ای برای خوشحال بودن هم ندارم. این گرد خاکستری پاشیده شده روی زندگی‌ام را دوست ندارم؛ حتی چیزی برای نوشتن، حرفی برای زدن، پستی برای انتشار کردن هم ندارم. اما در حال حاضر این‌جا تنها دل‌خوشی‌ باقی‌مانده من است.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کافه پارسی | CAFEPARSI دنیای سلامت وب کتاب دانلود طرح توجیهی همیشگی گلچینی از کتاب شعر های دفتر سیاه اقای طاهااکبرزاده خريد اينترنتي لباس بچه گانه ارزان William زنگ انشا