من خیلی حرف دارم به خودم بزنم، به منی که توی این پنج سال گذشته باعث شد الان اینجا باشم. پشت کنکور نمون؛ زودتر به فکر «خودت» باش و اینقدر رهاش نکن؛ زودتر برو اونجا و درخواست کار بده؛ نترس، نترس، نترس، هر جا که نترسیدی باعث شدی بهترین خاطرهها رو داشته باشم ازش، فقط اونها شبیه زندگی بودن؛ نه بقیه روزهایی که ترسو بودی و کز کردی گوشه اتاقت. اینها و هزار تا چیز دیگه رو براش مینوشتم. ولی تهش یه پاراگراف اضافه میکردم و میگفتم لطفا راه خودت رو برو و گوش نکن که من چی گفتم. میگفتم امروز از جایی که هستم شاید راضی نباشم، اما خوشحالم، از ته دلم هم خوشحالم. مهم نیست که جهان داره تشویقت میکنه بینقص و موفق باشی و کسی نمیگه که باید خوشحال باشی، اما من الان خوشحالم؛ لطفا کاری نکن که این رو ازم بگیری. بقیه چیزها حل میشن، روزها میگذرن، بالاخره آدمهای درست سر راهت قرار میگیرن. چون تو سعی نکردی آدم درست رو پیدا کنی، سعی کردی خودت همون آدم باشی واسه کسی، و خب، این نتیجه میده. حتی نمیتونم بگم کمتر اون روزها رو واسه خودت زهرمار کن، چون همون سخت گرفتنها و اذیت شدنها باعث میشه پا شی و ادامه بدی، پا شی و مسیر رو عوض کنی، که من برسم اینجا. فقط با خیال راحتتری بذار روزها طی بشن و برسیم به بیست و سه و نیم سالگی. اینجا توی سنی که همیشه فکر میکردم اگه بهش برسم پس واقعا بزرگ شدم (آدمها هیچ وقت اونطوری که فکر میکنی، با بالا رفتن اون عدد بزرگ نمیشن)، حالمون خیلی خوبه. بذار زودتر برسیم به همین جا و بذاریم باز هم زندگی راه خودش رو طی کنه؛ میدونی، بالاخره که یه چیزی میشه. فقط باید سعی کنی امید رو توی مشتت نگه داری که پنج سال بعد باز هم من بتونم زندگی رو همینطوری ببینم. همین.
درباره این سایت