دراز کشیده بودم روی یونیت دندونپزشکی برای جراحی لثه؛ به خودم میگفتم هیچی نیست همین هفته پیش برای آنفولانزا دو تا آمپول زدی، همین چند روز پیش برای عصبکشی دندونت بیحسی زدن بهت. میگفتم با استرس کشیدن که چیزی حل نمیشه، یا خودم حرف میزدم و ظاهرا آروم میشدم اما میدیدم که پاهام یه ذره میلرزن. تو هفتهای که گذشت دو تا کیست از لثهم درآوردن و نُه تا بخیه بهش زدن، هر روز شیر موز و سوپ مخلوط شده تو میکسر خوردم با نی و بذار بهت بگم که با نی دو تا پیتزای بزرگ هم بخوری سیر نمیشی! به هر حال آدم هر روز چیزهای جدید یاد میگیره. دکتر بیحسی رو زد، از شش جای مختلف و من واقعا اشکم دراومد و دوست داشتم مامانم بود و بغلش میکردم. قبلترها دوست نداشتم مامان همه جا باهام بیاد، احساس بچه بودن میکردم. ولی هر چی بزرگتر میشم، میبینم که چقدر تو تصمیمگیریها و شرایط سخت بهش وابستهم. بیحسی رو زد و گوشه چشمهام رو که گرم شده بودن، پاک کردم. روی یونیت منتظر موندم کار دکتر خودم تموم بشه و بیاد جراحی رو شروع کنه. من همیشه موقع کار دکتر چشمهام رو میبندم، ینی به نظرم همون صدای دستگاهها خودشون به تنهایی ترسناکان و نمیخواد ببینم چه شکلیان. این بار هم بستم اما داشتم میشنیدم که یه چیزی رو کشید روی دندونم (در واقع روی لثهم اما من فکر میکردم دندونمه، بیحسی خیلی چیز عجیبیه) و بعد گفت ساکشن رو بیار، پنبه بیار، زود باش. و من چشمهام رو محکمتر بستم تا خون رو نبینم و لرزش پاهام بیشتر نشه. وقتی میدونم مامان هست کمتر میترسم انگار، چون اون همیشه نگرانه و از دور حواسش هست. ولی تو فقط وقتی هیچکس حواسش بهت نیست بزرگ میشی. کیست اول چسبیده بود به ریشه دندونم، هر حرکت دکتر برای تمیز کردن کیست از ریشه رو احساس کردم، مخصوصا سر تمیز کردن کیست دوم، چون اثر بیحسی تا حدودی رفته بود و آخ! فقط دلم میخواستم داد بزنم بگم بسه دیگه نمیتونم. ولی خب، آدم همیشه میتونه، به طرز عجیب و غریبی هم میتونه. دکتر دوم هم بالای سرم وایستاده بود و میگفت: «اوه چه جالب! دومی رو من درمیارما! بیارید عکس بگیریم ازش خیلی جالبه!» و خب اصلا کمکی به حالم نمیکرد توی اون شرایط. اما مهربون بود و تو جراحی کیست دوم هی ازم میپرسید حالت خوبه؟ درد نداری که؟ شاید واسه این میپرسید که میدونست نمیتونم جواب بدم اما بذار بگم که مهربونی همیشه نه ولی خیلی وقتها واقعا جواب میده و همین باعث شد من اون درد شدید رو تحمل کنم.
روزهای بعدی به همون ماجراهای نی و ورم شدید صورتم گذشت. یک هفتهی کامل با ماسک روی صورتم زندگی کردم و نذاشتم هیچکس بهجز خونوادهم اون من رو ببینه. براش نوشتم شبیه زن شرک (فیونا؟) شدم، با این تفاوت که من حتی خیلی زشتترم الان! روز پنجم یا ششم یک ویدیو فرستادم براش و گفتم ببین ورم صورتم کمتر شده. امروز برام نوشت من واقعا احساساتی شدم وقتی دیدم داره تموم میشه و تو داری خوب میشی. و خب انسان واقعا با این چیزها قلبش پر نور میشه، حتی تو این شرایط. با ماسک رفتم مراسم عقد دخترعمهم، با ماسک رقصیدم و با ماسک عکس گرفتم. متوجه شدم هر چقدر هم که بلند صحبت کنم، حواس آدمها به ماسک روی صورتم پرت میشه و از ده نفر دو نفر متوجه میشن که من لثهم رو جراحی کردم چون کیست داشتم، نه آنفولانزا دارم، نه دندونم رو کشیدم و نه پر کردم و نه حتی اوریون گرفتم! یک حالت منگی دلچسبی با داروهام بهم دست میداد که باعث میشد یادم بره باید هفتصد و خوردهای صفحه رفرنس اصلی برای سه تا امتحانم بخونم. دوره عجیبی بود، درد داشتم و از صحبت کردن و مکیدن نی خیلی زود خسته میشدم، اما آدمها بعد اینکه متوجه میشدن چی شده، بهم محبت میکردن و میچسبید. تقریبا تمام مراحل رو تنهایی طی کردم و بخیههام رو که برداشتن، داشتم یه مسیری رو دم غروب تنهایی میومدم تا خمیر بخرم برای مامان و زبونم رو میزدم روی جای بخیه که سطحش ناصاف بود و حس خوبی بهم میداد. حالا تو هر سختی کوچکی که پیش میاد میگم اینکه چیزی نیست تو اونها رو تحمل کردی، پس اینم میتونی! نه که چیز عجیب و غریبی باشه ولی برای من دردش واقعا زیاد بود و تا حالا این همه درد رو تنهایی تحمل نکرده بودم!
درباره این سایت