امتحانهام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون میکنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیکهایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و اینها یاد میگیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست کنم، تو کارهای خونه کمکش کنم تا مجبور نباشه از پس همه چیز تنهایی بربیاد.
بعد میشینم گوشهی اتاقم و به این فکر میکنم که زورم به همه چیز نمیرسه. به این فکر میکنم که یک بار زندگی میکنم و الان باید حواسم به خودم باشه و با این حس خودخواهی کنار بیام یا چیکار کنم. اینجا زندگی به همون شدت قبلیش در جریانه. با همه اتفاقات، با همه غمهایی که شبیه از دست دادن دوست نزدیک خودم توی اون حادثه بودن. میدونی، در مورد بقیه بالاخره یه جوری با خودت کنار میای، میگی زندگی داره ادامه میده، منم باید بدوعم، باید ادامه بدم، هر چند خسته، هر چند غمگین. اما خونواده یه جوریه که از دستشون عصبی و ناراحت میشی، میخوای زودتر بری و تنهایی زندگی کنی، مدیریت و کیفیت زندگیت دست خودت باشه، مجبور نباشی افکار و اعتقاداتشون رو تحمل کنی. بعد یه روزی میاد، میبینی نشسته جلوی تلویزیون، اونقدر نزدیک که هر کسی اونجا بشینه سرش درد میگیره، اما اون چون از دور نمیتونه ببینه مجبوره از اون فاصله بشینه. یا هزار تا چیز دیگه که دوست ندارم برات تعریفشون کنم اما حس عذاب وجدانم رو تشدید میکنن که حواسم به خودمه؛ درگیر دنیای خودمم.
من خیلی وقته دیگه نمیدونم باید چیکار کنم، فقط بیدار میشم، بایدهای اون روز رو انجام میدم و تمام. روز بعدی، هفته بعدی و پنج ساله دارم همین کار رو میکنم و این اون مدلی نیست که من دوست دارم زندگی کنم. تنها چیزی که تونستم انجام بدم همین توجه کردن به خودم و برطرف کردن چیزهایی بود که از نظر خودم بدن. ولی کاش یکی میومد و میگفت که از این راه باید بری و اینقدر سختش نکن واسه خودت، یا نمیدونم همچین چیزی.
درباره این سایت