نمیدونم؛ ولی از اونهایی که با هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شدهن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به «همین» مدتها فکر کردم و دیدم آدمهایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی کتابهاش رو به زبان انگلیسی مینوشت و بعد ترجمهشون میکرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اونقدر قوی نبود و با این کار میتونست با جملات سادهتر داستانش رو بنویسه. اونقدر این رو ادامه میده که در نهایت میشه موراکامی امروزی که نثرش ساده و روانه، و البته خاص. تمام حسی که من موقع خوندن «جنوب مرز، غرب خوشید» داشتم همین بود، که چقدر سادهست، اما چقدر شبیه هیچ چیز نیست. من از اون شب به این ور، هر وقت بخوام به یک چیز خوب در مورد خودم فکر کنم، یاد حرف دوستش میفتم. میدونی، من فکر نمیکنم این شبیه خودشیفتگی باشه، فقط من اون حس قشنگ و اتفاقا فروتن پشت «ساده و خاص» رو دوست دارم. شایدم همیشه دوست داشتم همینطور باشم.
درباره این سایت