برای کاری که میخوام بکنم داره دیر میشه. یک بار سال کنکور، بابا حرفی بهم زد، گفت هر وقت تونستی کاری رو بکنی، همون موقع باید از شرش خلاص شی، وگرنه بعدها و بعدترها فقط و فقط شرایط سختتر میشن. و من الان رسیدم به اون «بعدترها». یه بار فکر کنم ماتیلدا نوشته بود اینکه مسیری خلوتتره و کسی تا حالا از اون راه نرفته یا آدمهای کمی انتخابش کردن، به این معنی نیست که تو نمیتونی یا انتخابت اشتباهه، فقط باید باور داشته باشی به خودت و انتخابت. حالا میشینم و با خودم حرف میزنم، میگم اشکالی نداره اگه میترسی، حق داری حتی، ترسناکم هست. ولی دلیل نمیشه که ولش کنی و بری. چون راههای نرفته خستگی بیشتری به جا میذارن و تو بهتر از همه میدونی که اون خستگیها هیچ وقت رفع نمیشن. میدونی، سعی میکنم Mindsetم رو تغییر بدم و مهمتر از اون هم بهش پایبند بمونم و من همیشه در جا میزنم توی پایبند موندن. دلم میخواد کفشهام رو بردارم و فرار کنم، بگم نه نه، من نبودم؛ باشه اصلا نمیخوامش. ولی میدونم آدم به همه چیز عادت میکنه، حقیقتا به «همه» چیز. من برچسب جدید نگرفتم برای کیبوردم، منی که موقع تایپ کردن نمیتونستم چشم از کیبورد بردارم. ولی بدون اون برچسب حروف و فقط با اعتماد به دستهام، حتی تونستم چندین صفحه ترجمه کنم و این ینی اگه چیزی عوض نمیشه، بخاطر اینه که تو عوضش نمیکنی، احساس نیاز نمیکنی، همین. فقط نیاز دارم به اینی که هست اعتماد کنم و برم، پشت سرم رو نگاه نکنم، هی زیر سوال نبرمش، فقط برم.
درباره این سایت