وبلاگ عزیزم؛
اون شب به مزهی شیر کاکائو و کیک فکر کردم، به بیست دقیقهای که توی تاریکی نشسته بودیم و نور مانیتور ماشین صورتش رو روشن میکرد. تمام روزم به این گذشته بود که دستکش به دست، شناسنامههای مردم رو میگرفتم و کد استعلام رو توی کادر یادداشت میکردم و میدادمش به نفر بعدی. با آدمهای غریبهای که اولین بار بود میدیدم، دوست شدم؛ باهاشون خندیدم. از هفت صبح نشستم روی اون صندلی و نخواستم جام رو با کسی عوض کنم. برام نوشت که من یکم بالاتر از مدرسه منتظرتم؛ رفتم. شلوغ بود و من باید زودتر برمیگشتم. وبلاگ عزیزم، من معمولا دوست دارم این اتفاقها رو برای خودم نگه دارم، اما اون چند دقیقه خیلی شیرین بود. میدونی، من وقتی برگشتم، احساس میکردم اصلا از صبح اونجا نبودم و خسته نیستم. این یکی از عجیبترین حسهای امسال بود.
هر روز بارها به اون چند دقیقه فکر میکنم. بعد خودم رو ازش جدا میکنم و با خودم میگم عیب نداره، میمونی توی خونه و درس میخونی. چون شبیه یه فیلمیه که با خودت میگی نویسنده چقدر پیاز داغش رو زیاد کرده. و تو نمیتونی بگی اوکی من که رعایت میکنم، پس دیگه تمومه. هیچ چیز دست خودت نیست. مخصوصا وقتی که اعضای خونوادهت خیلی هم رعایت نمیکنن. همه چیز خیلی پشت سر هم داره اتفاق میفته و من میخوام یه نفس راحت بکشم؛ الان بیشتر از هر چیزی همین رو میخوام حتی.
درباره این سایت